ساحل آرامش

                                                                      ساحل آرامش

 

پاهايم از فشار کفشها زق زق مي کرد.همانطور که به روي صندلي نشسته بودم يک پايم را روي پاي ديگر انداخته و کفشم را درآوردم.با نفس کشيدن پايم خود هم نفس عميقي کشيدم.مامان دست به زانويش گرفت و بلند شد.خطاب به من گفت:
- پاشو مادر.بايد براي جمع و جور کردن اين همه ريخت و پاش از يک جايي شروع کنيم.
ناليدم و گفتم:
- واي مامان جان تورو خدا امشبه رو ولم کن.من لااقل تا فردا صبح بايد به اين پاها استراحت بدم.الان داشتم فکر مي کردم چطور تا اتاقم برسم.شما مي گوييد پاشم جمع و جور کنم!!
- خوب حقته مادر.چقدر گفتمت اين کفش ها به دردت نمي خوره گفتي الا بلا که همينا.من تعجبم تو چطوري از سر شب با همين کفشها اينقدر رقصيدي حالا به کار کردن که رسيد نمي توني!!


ادامه مطلب
[ سه شنبه 9 ارديبهشت 1393برچسب:رمان ساحل آرامش, ] [ 19:44 ] [ ata king ]
[ ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد